برای یکدیگردعاکنیم

برای یکدیگردعاکنیم

من همین الان خدایم را صداکردم...
نمیدانم چه میخواهی ...
ولی الان برای تو!
برای رفع غمهایت!
برای قلب زیبایت!
برای آرزوهایت!
براي كسب توفيقت!
براي دين و دنيايت!
براي آخر كارت!
به درگاهش دعا کردم!
و میدانم خدا داند...
خدا از خواستهاي تو خبر دارد...
یقین دارم دعاي من براي تو ،دعاي تو براي من.
...اثر دارد...

پوستر های گرافیکی ماه مبارک رمضان

دانلود مجموعه پوستر:

ســـری اول(۱۰پوستر)

دانلود مجموعه پوستر:

ســـری دوم(۱۰پوستر)

لینک دانلود پوستر:

پوستر های گرافیکی ماه مبارک رمضان سری سوم و چهارم(۲۰پوستر)

لینک دانلود پوستر:

پوستر های گرافیکی ماه مبارک رمضان سری پنجم(۱۰پوستر)

گروه گرافیک ثائر

 

نخستين دل‌نوشته عاشورايي خبرنگاري که شيعه شد


«اگر بد بوده، این اولین نوشته من بعد از شیعه‌شدنم بود.» فکر کردم شوخی می‌کند اما نه، تأکید داشت که..
ویژه‌نامه حسینیه مشرق - چند روز پيش، "تقی دژاکام" دبير سابق صفحه استان‌هاي روزنامه کيهان، در صفحه شخصی خود، مطلبی منتشر کرد که خواندن آن خالی از لطف نیست. وي در اين مطلب، به ماجراي خواندن دل‌نوشته‌اي از يکي از خانم‌هاي خبرنگار روزنامه اشاره کرده بود.

در ادامه، مطلب منتشرشده در صفحه شخصي دژاکام و سپس متن دل‌نوشته خانم سنجابي را مي‌خوانيد:




این هم از روضه امروز ما خیلی دلم برای حاج آقا ضیاءآبادی تنگ شده بود. امروز پاشدم رفتم مسجد ایشون رو پیدا کردم و برای اولین بار پس از سالهایی که ایشون در خیابان سقاباشی مجلس داشت پشت سرشون نماز خوندم. اما شانس با من یار نبود و خود حضرتشون صحبت نکردند. سخنران مجلس هم به روضه کوتاهی بسنده کرد و مجلس تمام شد؛ نه سینه‌زنی و نه عزاداری دیگری!  منی که این همه راه را رفته بودم تا دربند، دیگر وقتی نداشتم که در مجلس دیگری شرکت کنم و دست از پا درازتر برگشتم. 

تازه به خانه رسیده بودم که پیامکی آمد از خانوم خبرنگار سالها پیش کیهان در یکی از شهرها: "یک مطلب درباره محرم نوشتم هم خودتون نظرتون را بگید و هم اگر امکان داشت و مناسب بود برای روزنامه کار کنید."

نوشتم که مدت‌هاست دیگر کیهان نیستم ولی چشم به دوستان سفارش می کنم. بعد نشستم نوشته‌اش را خواندم. خیلی خوب ارتباط کربلا و محرم را به آن حدیث معروف که امتداد عاشورا را در همیشه زمان تأکید می‌کند نشان داده بود و بیشتر خودش را در این کربلایی که دیر رسیده. از سوژه خوشم آمد.

برایش نوشتم به جز یک اشتباه املایی، از تمام متن لذت بردم و خوشم آمد. نوشت:

«اگر بد بوده، این اولین نوشته من بعد از شیعه‌شدنم بود.» فکر کردم شوخی می‌کند اما نه، تأکید داشت که اخیراً به مدد دوستی در حرم بانو حضرت معصومه«س» از مذهب شافعی، به افتخار تشیع رسیده است.  حسابی توی فکر رفتم و تصور نمی‌کردم خواهری که این‌همه خبرها و گزارش‌های خوب برای‌مان ارسال کرده بود، از اهل تسنن بوده و من فکرش را هم نمی‌کردم. اما آنچه مرا کاملاً تکان داد و همان شد روضه از دست رفته امشب من این بود که نوشته بود: «هنوز روم نمیشه برم هیئت. شما که این شب‌ها توی هیئتید، برای امثال من هم دعا کنید. و اضافه کرده بود: ...حس بی‌ولایت زندگی‌کردن، اون هم این همه سال، خجالت و شرم بزرگی است که نمی‌توانی ندیده‌اش بگیری. دعا کنید ارباب عالم، منِ توبه‌کرده را تو جمع گریه‌کن‌هایش بطلبد. نمی‌دانید چه دردی دارد وقتی همه می‌آیند ولی خجالت اجازه نده که تو بری حتی توی یک پس‌کوچه، پشت چادرسیاهی که هیئتِ بچه‌کوچولوهای محله، گریه کنی.. .

*****

مشرق - متني که در ادامه تقديم حضورتان مي‌شود، دل‌نوشته خانم "مهرانگيز سنجابي" خبرنگار استاني روزنامه کيهان است که به‌تازگي به مذهب حقه "تشيع" گرويده و مستبصر شده است. براي ايشان و همه حق‌جويان جهان، آرزوي توفيق و سعادت در دنيا و آخرت داريم:

تماشاچی نباش

می‌ترسم از خالی بودن دست‌های قنوتم از زمزمه «الهی العفو»ی که از ستون قدم بالاتر نمی‌رود

می‌ترسم از آسمان چون نوید بالا رفتن است و من نردبانی نتوانم ساخت

می‌ترسم از وا حسرتای زینب که به دل نداشته‌ام چنگ می‌زند

می‌ترسم از کوفه نفس که بار دیگر بی وفایی کند

می‌ترسم از صدای «هل من ناصر ینصرنی» عشق و پاهایی که درگل زمان و مکان وامانده‌اند

وای وای می‌ترسم از کربلای درون خویش....

مشکم از آب معرفت خالی است

کودکان عاطفه تشنه‌اند، کاری باید کرد، خیزران بر پشت، تیغ بر پایم می‌باید دوید، عشق بر نیزه قرآن می‌خواند می‌باید شنید.

صدای پای اشتران به گوش می‌رسد، کاروان خسته است، تشنه است، می‌باید رفت...

آسمان رخت سفر بسته زمین در راه است

آسمان حنجر بریده زمین را غرق بوسه می‌کند

بوی یاس می‌آید

محراب مرد اخلاص باری دیگر خونین است

بیا تو هم تماشا کن محرم است...

ماه بر فراز نیزه و خورشید بر اشتری بی‌جهاز به جهان ریشخند می‌زند. رد خونین پای کاروان وفا بر روی شن‌های دشت بی‌وفای حجاز جا خوش می‌کند و صدای مویه زنی که برای دشت حادثه لالایی مرگ می‌سراید.

گوش کن! صدای پای اشتران را خواهی شنید؛ زمین چند روز دیگر بیشتر میهمان تاج‌داران افلاک نیست و آن‌گاه که گلوی آخرین مبارز دریده می‌شود و زنان و کودکان داغدیده در میان رقص شعله‌های آتش معجرهای نیم‌سوخته را بر سر می‌کشند و رد درد پاهای آبله بر ریگزاران تف‌دیده  حجاز تا پشت در نیم‌سوخته علی می‌رساندت.

وچشم‌های سرخ این مرد حرامی به سرخی یاقوتی که بر گلبرگ سپید صورت این یاس نشسته است رگ‌های گردنت را متورم می‌کند..
وای ناموس خدا...

بیا تو هم تماشا کن! محرم است ...

بیا اینجا انتظار، انتظار فرج است از کنار شط بی‌رحم فرات، که بر کام خشک میراث‌دارانش رحم نمی‌کند؛ و نگاه خیره‌مانده غیرةالله به خیمه‌ها و زنان و دخترانی که مانند مهره‌های تسبیح به زنجیر بی‌رحمی این نامردی‌ها به صف می‌شوند.

و صدای خرد شدن ساقه نازک غنچه یاس که بر نیزه سوار می‌شود.

هااااااااااااااااای
عباس! دست‌هایت هم کنارت نیست تا نوک انگشت ترت را به لب‌های خشک این طفل بچکانی عمو.

راستی تو می‌دانی چرا نگاه حسرت‌بار آن دختر سه‌ساله جامانده از کاروان به شط خشکیده است؟

بیا تو هم تماشا کن! محرم است...

این آخرین سجده‌های آسمان به زمین است که به گوشش نوای العفو می‌خواند.

آسمان! برای زمین طلب آمرزش کن؛ تو که قهر کنی تمام غصه‌ها به زمین ترک می‌خورند. تمام آب‌ها شور می‌شود بر دیده زمین خون می‌شود تا غصه جفایی که به تو رفت از یاد من و تو بشوید.

راستی تو می‌دانی چگونه خسی بر صدر نیلی آسمان نشست...

بیا تو هم تماشا کن محرم است...

ما رأیتُ الا جمیلا.. خداااااااااااااا تو بگو چه سرّی است میان واژه‌واژه‌های این جمله که می‌رساندم به تو...؟

دست های تو دیدنی است بانوی آفتاب، بیا نشانم بده چگونه می‌توان پاره‌پاره‌های آسمان را بر فراز دو دست نشاند و سماع عشق کرد با معبود.

بیا نشانم بده من از نسل ابراهیمم بانو! مرددم به من بگو چگونه پاره‌پاره‌های این ققنوس، مرده‌ها را جان می‌دهد و بر یقین دین‌مرده‌ها می‌افزاید و اشک از دیندار و بی‌دین می‌گیرد.

بیا تماشا کن محرم است ...

ضجه‌های این زن، گوش جملاتم را دریده است. حزن صدایش، رشته لغاتم را بریده. سرت را برگردان مادر! نبین عزیز دلم.. درد ندارد.. فقط دست‌هایش کمی گنده است و نوک نیزه‌اش کمی کند؛ ولی تو ضجه نزن مادر! دردم می‌گیرد.

هاااااااااااااای رباب! چشم از نیزه آخری بردار....

صدای لاي‌لای‌ات تمام بچه‌های شهر را خوابانده است.

بیا تماشا کن! محرم است.. ولی تماشاچی نباش!

خدایا، مرا ببخش!

خدایا، مرا ببخش! به خاطر همه لحظه هایی که به یاد تو نبوده ام!
به خاطر همه سجده هایی که زود سر از مهر برداشتم .
به خاطر همه درهایی که کوبیده ام و خانه تو نبوده اند .
به خاطر همه حاجاتی که از غیر تو خواسته ام .
به خاطر همه وعده هایی که تو دادی و من باور نکردم .
به خاطر همه آنچه به خاطر سعادت من از من خواستی و من اعتماد نداشتم .
به خاطر همه آنچه خواستی به من بفهمانی و من نفهمیدم .
به خاطر همه نعمتهایت که شکر نکرده ام .
به خاطر همه مهربانی هایت که با گناه پاسخ داده ام .
به خاطر همه چشم پوشی هایت که سوء استفاده کرده و گستاخ تر شده ام .
به خاطر همه آنچه در راه من خرج کرده ای و من هیچ در راه تو خرج نکرده ام .
مرا ببخش! نه به خاطر آنکه من لیاقت بخشیده شدن دارم;
به خاطر اینکه تو شایسته بخشیدنی!

نه به خاطر آنکه گناهان من بخشودنی هستند;
به خاطر «آن که » گناهان من اول او را اذیت می کند! به خاطر «آن که » گناهان من، غربت و آوارگی و غیبت او را تمدید می کند!
به خاطر اینکه تو اهل عفو و مغفرتی و گذشت کار توست
نه به خاطر اینکه من خوب شده ام;
به خاطر اینکه تو خوبی!
نه به خاطر آنکه مرا خوشحال کنی
به خاطر اینکه پیامبرت و اولیاء تو، خوشحال شوند!
مرا ببخش، نه به خاطر من!
به خاطر «آن که » گناهان من اول او را اذیت می کند!
به خاطر «آن که » گناهان من، غربت و آوارگی و غیبت او را تمدید می کند!
به خاطر «آن که » هر هفته پرونده اعمال مرا به دست او می دهند!
به خاطر «آن که » این بار نمی داند با چه رویی پیش تو شفاعت مرا کند!
به خاطر «آن که » قرار است بر زمین آقایی و سروری کند و گناهان من مانع این کار شده اند!
به خاطر «آن که » دوستش داری و او تو را دوست دارد!
به خاطر «آن که » ناراحتی او ناراحتی توست و خوشحالی او خوشحالی تو!
به خاطر امام زمان مرا ببخش!

هفتاد و سه سالگی ات مبارک...

بیست و چهارم تیرماه سالروز ولادت مردی است که امروز غرب و شرق را به زانو در آورده و مستکبرین جهانی از نام او هم وحشت دارند . این روز را به مولا و مقتدایش امام عصر و ارادتمندان ولایت تبریک عرض می نمائیم .
به گزارش خبرنگار وبلاگستان مشرق ، نویسنده وبلاگ راه اینجاست در وبلاگ خود نوشت :

چه بهاری باشی؛ یا که تابستانی؛ تو عزیز دل مایی آقا

چه مبارک روزیست، روز میلاد شما

چه کسی میدانست، که چنین نوزادی، رهبر و دلبر دل ها بشود؟

چه خبر داشت کسی

علی شهر رضا

در زمانی نزدیک، ببرد هوش از سر

 

 

علی خامنه ای

ما همان نسل دبستانی مکتب هستیم

مکتب روح الله

که کنون نسل جوانی شده ایم

پی همراهی تو

پس نباشی تنها

پدر پیر و عزیز دل ما

ما همان نسل جوانی شده ایم

که بگوئی بروید، ما بگوئیم به چشم

ما که باشیم که حرفت بگذاریم زمین؟

علی خامنه ای

ای تمام روحم

آمد محض تبرک به تو تبریک بگویم بروم

روز میلاد تو را

 

 

 دل نوشت: هست ها بود شوند،این همیشه جاریست

نگذاریم اگر بود شدند، حسرتش را بخوریم...

آموخته ام که...!

آموخته ام ... با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

چارلی چاپلین

یادداشت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره مناجات شعبانیه

یادداشت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره مناجات شعبانیه

ادامه نوشته

شعر زیبای ای دبستانی ترین احساس من - ویژه روز معلم

شعر زیبای ای دبستانی ترین احساس من - ویژه روز معلم

.: ممنون از دوست خوبم آقای بهرام حسنزاده که طرح این مطلب رو ایشون به ذهن بنده انداختند :. 
.: لینکهای دانلود در ادامه مطلب اصلاح و قرار داده شد :.

  

.: روز معلم بر تمامی معلمان و زحمت کشان راه علم و اندیشه مبارکباد :.

ای دبستانی ترین احساس من

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و کلاغ
روبَهِ مکّار و دزد دشت و باغ

 روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
 

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن میدَرید
 
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پراز تصمیم کُبری میشدیم
 

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخِ لاکی داشتیم
 

کیفمان چِفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت 


گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
 

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنید
 

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه‌های جامه‌های وصله‌دار
بچه‌های دکه خوراک سرد
کودکان کوچه اما مَردِ مَرد 


کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم
لا اقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر

 ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق‌ها را خط بزن 


خاطرات دوران کودکی دهه شصتی ها 

(شاید شما یادتون نیاد) 

.: برخی از تصاویر و مطالب حاوی لینک دانلود همان موضوع خواهد بود :.

.: دانلود سخنرانی حسن عباسی در مورد خاطرات تلخ خاطره دکتر عباسی از دوران مدرسه - درس خواندن در فقر مطلق :.

 

سلام به دوستان خوبم ، این پست مخصوص بچه های دهه شصت هست

از اونجا که خودم متولد سال ۶۳ هستم این دوران رو پشت سر گذاشتم

دورانی که خاطرات کودکی ، خاطرات دوران مدرسه ، بازی های اون دوران

با اون امکانات کم و جمعیت زیاد هم سن و سال خودمون برای ما خیلی دوست داشتنی بود

فکر نمیکنم بچه های این زمانه با این امکانات رفاهی ، لذتی که ما توی بچگیمون میبردیم رو

تجربه کرده باشن ، همیشه خاطرات دوران کودکی برام جالب بود ، خاطراتی که برای همه مشترک

بود و همیشه با اون ها سروکله میزدیم ، یادش بخیر ، واقعا خوش بودیم . . .

شما شاید یادتون نیاد !

 

شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت

پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت

برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ… !

شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد

مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم

شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت

۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !

شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش میداد کف دستمونو نشونش میدادیم میگفتیم آیینه آیینه 

 

شما یادتون نمیاد ساعت ۹٫۳۰ هر شب با این لالایی از رادیو میخوابیدیم

گنجیشک لالا مهتاب لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا…لالالالایی لالا

..لالایی لالالالایی لالا ..لالایی..گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت

خوابیده بیشه…جنگل لالا برکه لالا شب بر همه خوش تا صبح فردا

شما یادتون نمیاد زمستون اون وقتا تمام عشقمون

این بود که رادیو بگه مدرسه ها به خاطر برف تعطیله !

شما یادتون نمیاد علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام وضعیت قرمز است

و معنا و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد!

محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید 

 

شما یادتون نمیاد کوچولو ها کوچولوها دستاتون بدیم به ما بریم به شهر قصه ها

شما یادتون نمیاد . گنجشگکه اشی مشی …. میفتی تو اب خیس میشی

….کی میپزه اشپز باشی ….. کی میخوره حاکـــــــــــم باشــــــــی

به یاد هنرمندی که تنها خوند تنها زد و در تنهایی مرد . . .

شما یادتون نمیاد مدیر مدرسه از مادرامون کادو می گرفت سر صف می داد به ما

بعد می گفت: همه تو صفاشون از جلو نظام برید سر کلاساتون

شما یادتون نمیاد آلوچه و تمره هندی ، بستنی آلاسکا, همشون هم غیر بهداشتی !

شما یادتون نمیاد تقلید کار میمونه…میمون جزو حیوونه !

این جمله حرص درار ترین جمله بود تو اون زمان !

شما یادتون نمیاد خط کشهائی که محکم می زدیم رو مچ دستمون دستبند می شد !

شما یادتون نمیاد کلی با ذوق و شوق تلویزیون تماشا می کردیم

یهو یه تصویر گل و بلبل میومد: ادامه برنامه تا چند دقیقه دیگر !

شما یادتون نمیاد کارت صد آفرین می‌دادن خر کیف می‌شدیم

هزار آفرین که می‌دادن خوده خر می‌شدیم ! 

 

شما یادتون نمیاد اما وقتی بچه بودیم گلبرگ گلها رو روی

ناخنمون می چسبوندیم بعد می گفتیم لاک زدیم!

شما یادتون نمیاد کارنامه هامونو میبردیم شهر بازی که بهمون بلیط بدن

شما یادتون نمیاد پسرا شیرن مثه شمشیرن…دخترا موشن مثه خرگوشن ! 

 

شما یادتون نمیاد بستنی میهن رو که میگفت مامان جون بستنیش خوشمزه تره !

شما یادتون نمیاد پستونک پلاستیکی مّد شده بود مینداختیم گردنمون !

شما یادتون نمیاد این بازیو

پی پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکار !

شما یادتون نمیاد هر وقت آقای نجار می رفت بیرون ووروجک خراب کاری می کرد ! 

 

شما یادتون نمیاد… سیاهی کیستی ؟منم پار۳۰ کولا

شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

نه نه بی سوادی نه نه پس تو خر من هستی !

شما یادتون نمیاد آهای، آهای، اهاااااای ، ننه،من گشنمه !

شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام

بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم،

بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم

مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم !

شما یادتون نمیاد ، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه

میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم !

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا

می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم !

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای

چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود !

شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه فلانی جیش کرددددددد !

شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره،

بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون :) ))

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما

می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود

نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم،

بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم !

شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی

بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم،

همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد ! 

 

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم

بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند

دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم

بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده !

شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام … !

شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه

احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه !

شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی !

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم.

بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم

به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود

ولی سمت چپی ها نو بود !

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست

اونا یه درس از ما عقب تر باشن !

شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم !

شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه !

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم !

شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل ! 

 

شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم

که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده

بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم:

یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم)

و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم !

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد

بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو !! 

 

شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟

دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم !

شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما

از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر…!!

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون

آبی رنگ بود و بالای صفحه یه “برگه امتحان” گنده نوشته بودن

شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت

با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است.

این مجموعه دریچه ایست به سوی…..

(دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو) !

شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران !

شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود

و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد !

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم،

تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه !

شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت ۶:۴۰ تا ۷ صبح

رادیو برنامه “بچه های انقلاب” رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم !

شما یادتون نمیاد: به نام الله یگانه پاسدار حرمت خون شهیدان، که با خون خود

درخت خشکیده اسلام را آبیاری کردند و..... این مقدمه همه انشاهامون بود !

شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت

رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم

اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :) )))

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم

رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی

میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم !

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن

از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی !

شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!!

یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد !

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم ! 

 

شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت

تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم !

شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک

یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم

که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند !

شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن.

بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود،

اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد !

شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم،

تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون،

بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد،

هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم !

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش،

میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !

شما یادتون نمیاد، خانم خامنهخانم رضایی) رو (مجری برنامه کودک شبکه یک رو)

با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش ! 

 

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو:

چایی داغه، دایی چاقه ! یا گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! (البته این مورد دوم رو با احتیاط بیان کنید!)

یا ، کشتم شپش شپش کش شش پا را !

شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو !

شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد

(مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه!)

بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد،

من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه.

یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:

آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم،

اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود

برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت:

بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن !

شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا) ! 

 

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد،

خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم !

همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست،

بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود،

با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها،

یا ضرب المثل یا چیستان …

شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت،

یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه !

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه.

کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده،

میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه…

بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش

رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد !

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا

با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم ! 

 

شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم،

از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه،

به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه !

شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است…

قیییییییییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر،

کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم،

صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یک سیگار روشن میکرد

از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووش کن!!!!

کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟

کدامین جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟


ادامه نوشته

گفتگوهای تنهایی (نوشته های دکتر شریعتی)

گفتگوهای تنهایی (نوشته های دکتر شریعتی)





چقدر با همه ی حرف ها بیگانه شده ام!کجایم؟همچون پرنده ای بلند پرواز بر فراز همه ی شعرها و عشق ها،همه ی فهم ها و حرف ها چرخ می خورم.
دلم حلقوم تشنه ای است در زیر باران بهارینی که از غیب بر زمین فرو می کوبد.می بارد و می بارد.هر قطره ای کلمه ای چه زلال،چه خوب!

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/352)




شگفتا!وقتی که بود،نمی دیدم.وقتی می خواند،نمی شنیدم.وقتی دیدم که نبود.وقتی شنیدم که نخواند.
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،تشنه ی آتش باشی و نه آب؛و چشمه که خشکید،چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد و به هوا رفت؛و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید،تو تشنه ی آب گردی و نه تشنه ی آتش.و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود،از غم نبودن تو می گداخت!

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/141)

rahgozare-eshgh.blogfa.com

 

 

در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که "هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند"؛
که حسد شاخصه ی عشق است چه،عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید؛
و اگر ربود،با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد.
و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است.
یک ابدیت بی مرز است.از جنس این عالم نیست!

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/108)



چه بسیار دل هایی که می پرستند و نیکی می ورزند و پرستش و تقوا و نیکی نیز در آن ها زشت و آلوده و پلید است؛
و چه دل ها که عشق می ورزند و گناه می کنند و خطا،
و هوس و گناه و خطا نیز در آن ها زیبا و پاک و زلال است.

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/147)

عشق،لذت جستن است؛و دوست داشتن،پناه جستن. عشق غذا خوردن یک گرسنه است

و دوست داشتن "همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن" است.

"
دکتر علی شریعتی"
(
کویر/109)



و تو آموختی که آن چه دو روح خویشاوند را در غربت این آسمان و زمین بی درد،
دردمند می دارد و نیازمند بی تاب یکدیگر می سازد،

دوست داشتن است؛و من در نگاه تو ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پراضطراب سخنت شوق فرار پدیدار!
دیدم که تبعیدی این زمینی و قربانی معصوم این زمان.

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/154)

و من در آن تیغه ی مرموز و ناپیدای نگاه تو که از عمق چشمان پر غوغایت،
آن من پنهان شده در عمق خویشتنم را خبر می کرد و در گوشش قصه های آشنایی می سرود،
خواندم که تو نیز،ای "در وطن خویش غریب"،هموطن منی و ما ساکنان سرزمین دیگریم و بیهوده اینجا آمده ایم؛
و همچون مرغان ناتوانی،طوفان دیوانه ی عدم تو را در زیر این سقف ساده ی بسیار نقش بیگانه افکنده است؛
و چهره ی آشنای تو را در انبوه قیافه ی راحت و بی اضطراب خلایق بازشناختم و محتاج تو شدم و بوی خوش دوست داشتن،
مشام "بودن"م را پر کرد و هوای دوست داشتن،فضای خالی جانم را سرشار کرد و در "داشتن تو" آرام گرفتم.

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/154)



چرا این راه را با من آغاز نمی کنی؟چرا چیزی نمی گویی؟چرا دستم را رها می کنی؟چرا پریشانی؟
چرا می گریی؟مرا تنها رها مکن.
راهی را که تو از رفتن عاجزی،چگونه من،من که یک گام بی تو برنگرفته ام،
من که یک لحظه دستم را از دست تو برنداشته ام،من که هرگز بی تو نبوده ام،می توانم بی تو تنها بروم؟
چگونه؟من بی تو راه رفتن را نمی دانم،نمی توانم.
مرا تنها مگذار! مرا به که می سپاری؟چیزی بگو!

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/163،164)

 

عشق گاه جا به جا می شود و گاه سرد می شود و گاه می سوزاند.
اما دوست داشتن از جای خویش،از کنار دوست خویش بر نمی خیزد؛
سرد نمی شود که داغ نیست؛نمی سوزاند که سوزاننده نیست.
عشق رو به جانب خود دارد؛خودخواه است و "خودپا" و حسود،و معشوق را برای خود می پرستد و می ستاید.

اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد؛دوست خواه است و دوست پا و خود را برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست.

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/115)






چه شبی است!

چه لحظه های سبک و مهربان و لطیفی!

گویی در فضایی پر از شراب نفس می زنم.گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشسته ام.
می بارد و می بارد و هر لحظه بیشتر نیرو می گیرد.
هر قطره اش فرشته ای است که از آسمان بر سرم فرود می آید.چه می دانم؟
خداست که دارد یک ریز غزل می سراید؛غزل های عاشقانه ی مهربان و پرنوازش.
هر قطره ی این باران کلمه ای از آن سرودهاست.

"
دکتر علی شریعتی"
(
کویر/280)

پروانه ی من،پس از یک عمر شب تیره که در خلوت خویش به انتظار آمدنش می گداختم،
ذوب می شدم و از جان خویش،از تن خویش می سوختم تا به تنهایی گریانم درآید،آمد.
آمد،اما در خواب؛اما ننشسته رفت؛از پیش من گریخت.تا بیدار شدم،نبود.
اگر خواب نبودم نیامده بود.اگر بیدار شده بودم،نمی گذاشتمش برود.فرمان نیایش،اقتدار نیاز،
سلطنت آمرانه و پرجلال دوست داشتن نگهش می داشت؛اسیرش می کرد؛نمی گذاشت برود.

نه،پروانه ی من گریخت...به شتاب یک شوق،به سبکباری یک خیال،به پریشانی یک آرزوی آشفته...
چه می دانم چگونه؟از تنهایی اتاق گریختم.
خود را در پی او به در خانه رساندم.
گشودم.
بیرون را نگریستم:

کویر...آسمان...سکوت...!

این سه همسایه ی همیشگی من،همچنان در آستانه ی خانه ام به انتظار ایستاده بودند.
کویر،افق در افق،تا چشم کار می کرد،در پیش رویم دامن کشیده بود و از همه سو تا بی نهایت دور رفته بود،
سوخته و تافته،غمگین و پرسراب؛و آسمان بر بالای سرم ایستاده،
سکوت کرده بود؛زلال،آبی و پرآفتاب!


"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/355)

در "تصور بودن تو در این غربت" آسودم و شکیبایی ام را در زیر صخره ی بی رحم و سنگین "زیستن" که بر سینه ام افتاده است،
به نیروی "آگاهی من به حضور تو در زیر همین سقف کوتاه و بی دردی که بر سرم ایستاده است"،
نیرو گرفت و دم زدن را و بودن را و حضور خویشتن را و غربت را و تنهایی دردناک در انبوه جمعیت را
و سکوت رنج آور در بحبوحه ی هیاهو را و بی کسی هراس آور در ازدحام همه کس را و اسارت در
دیگران را و پنهان شدن در خویشتن را و خفقان نگفتن ها را و عقده ی ننوشتن ها را و مجهول ماندن
در پس پرده ی زشت آوازه ها را و بیگانه ماندن در جمع شوم آشنایی ها و آتش پرگداز انتظارهای بی حاصل را،
که این همه را چشمان هوشیار تو در من دید و زبان الهام تو از آن همه آگاهم کرد؛
همه را و همه را با تسلیت مقدس و اعجازگر این که "می دانستم تو هستی"،
در خود فرو می خوردم و در زیر این آوار غم بر پا می ایستادم و می رفتم و دم می زدم و زنده می ماندم!

و اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم می زنم
که با هر "نفس"،"گامی" به تو نزدیک تر می شوم و...

...این زندگی من است!


"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/154،155)

نمی دانی گریستن برای کسی که حدقه ی چشمش جز دو حفره ی عمیق و بزرگ پر خاک نیست،
چه رنج آور است!چه می گویم؟رنج؟درد؟سخت؟این کلمات از آن زنده هاست؛
از آن دنیای پر از توانستن،پر از بودن و پر از زندگی کردن است.
اینجا هیچ کلمه ای یارای حرفی ندارد.
هیچ کلمه ای،هیچ زبانی،کاری از دستش ساخته نیست.چه بگویم؟جز همین اندازه که مرا مرنجان،در اینجا مرنجان!

"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/120)



در اینجا من همواره نگران توأم.
جز به این نمی اندیشم که نکند که در برابر آتش،آن گاه که تنها چشم بر شعله های پرنشاط و بازیگر آتش دوخته ای و مرغان خیالت بر گرد سرت در پروازند و یکایک برایت قصه ای ساز کرده اند،
ناگهان لبان سیراب و چشمان براق و چهره ی شاداب و جوان و سرشار از زندگی ات از قصه ای تلخ بپژمرد.
من از اینجا نباید جز قلقلک پیاپی خاطره های شیرین و آرزوهای وسوسه انگیز آمیخته با شرم و شوق و نوازش،در تو حالتی دیگر ببینم.مرا در اینجا،در تنهایی جاوید و ساکتم آرام بگذار!تو بیست سال دیگر بی من باید دست در آغوش لحظات سرشار از بودن و زندگی کردن؛باشی و زندگی کنی...باشی و زندگی کنی...

آری،باشی و زندگی کنی...که دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز خود را تا سطح بلندترین قله ی عشق های بلند،پایین نخواهم آورد!


"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/120،121)

ای زینب!

ای زبان علی در کام؛ای رسالت حسین بر دوش!

زینب!

با ما سخن بگو.
مگو که بر شما چه گذشت؛مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی؛
مگو که جنایت آن جا تا به کجا رسید؛
مگو که خداوند،آن روز،عزیزترین و پرشکوه ترین ارزش ها و عظمت هایی که آفریده است،
یک جا،در ساحل فرات،و بر روی ریگزارهای تفتیده ی بیابان طف،چگونه به نمایش آورد،
و بر فرشتگان عرضه کرد؛تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده می کردند...!


آری،زینب!

مگو که در آنجا بر شما چه رفت،مگو که دشمنانتان چه کردند،دوستانتان چه کردند...؟!

آری ای پیامبر انقلاب حسین!

ما می دانیم،
ما همه را شنیده ایم،تو پیام کربلا را،پیام شهیدان را به درستی گزارده ای،
تو شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی؛
همچون برادرت که با قطره قطره ی خون خویش سخن می گفت!

"
دکتر علی شریعتی"

(
نیایش/133)

و اما تو ای حسین!

با تو چه بگویم؟

تو ای چراغ راه،ای کشتی رهایی؛

ای آموزگار بزرگ شهادت!

برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن؛

قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ی ما جاری ساز،و اندکی از آتش آن صحرای آتش خیز را به
این زمستان سرد و فسرده ی ما ببخش.

ای که مرگ سرخ را برگزیدی تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی،تا با هر قطره ی خونت،ملتی را حیات بخشی
و تاریخی را به طپش آری،و کالبد مرده و فسرده ی عصری را گرم کنی،و بدان جوشش و خروش زندگی و عشق
و امید دهی!

ایمان ما،ملت ما،تاریخ فردای ما،کالبد زمان ما؛

به تو و خون تو محتاج است!

"
دکتر علی شریعتی"
(
نیایش/135)

 

چه بارانی است در بیرون این اتاق!
باران؟
ابرهای همه غم های تاریخ،
یک باره بر سرم باریدن گرفته اند.
کسی نمی داند که در چه دردی و تبی
می سوزم و می نویسم!


"
دکتر علی شریعتی"



من که از بیماری خودم مردم و جنازه ی بی درد و بی حس مرا در آتش سوزاندند،
نکند تو مرا فراموش کنی؛پس از چندی به شهر برگردی؛قبرستان را ترک کنی و به خانه باز آیی؛
زندگی را و آرامش را بی من دنبال کنی.

آه که خوشبختی تو پس از من چه بدبختی بزرگی برای من است!

تو باید در آن هنگام که جنازه ی مرده ی مرا آتش زدند،خود را نیز؛
هر چند در آغاز،با شعله های آتش من بسوزانی تا پس از من،از تو جز خاکستری بر جای نماند!


"
دکتر علی شریعتی"

(
کویر/116،117)

 

رحلت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله

رحلت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله

ادامه نوشته

خداوندا

خداوندا

 

ما را در خانه ای مسکن دادی که پیوسته دامهای مکر بر سر راهمان می گستراند و از راه خدعه و نیرنگ

در دست آرزوهای دور و دراز اسیرمان می سازد.

به تو پناه می بریم از فریب و مکر دنیا و از اینکه به زیور و زینت دنیا مغرور شویم.

زیرا که دنیا جویندگان خویش را هلاک می سازد و واردان و میهمانان خود را تسلیم نابودی می نماید

همین دنیا که پر از مهنت و آفت و آکنده از رنج و نکبت است.

خداوندا پس تو ما را از بلا و مهنت دنیا دور دار و به توفیق خود از مکر آن نگه دار باش و جامه های

سرکشی را از تنمان بیرون آر و به حسن کفایت خود متصدی امورمان باش و بر نصیب ما از احسان و

بخشش های خود بیفزا و در دلهای ما نهال عشق و محبت خویش را بکار.

معرفت ما را نسبت به خود کامل گردان و شیرینی بخشایش و آمرزشت را به ما بچشان.

دیده ما را به دیدار خود روشن گردان و دوستی دنیا را از دل ما بیرون کن چنانکه با نیکوکاران و بندگان

برگزیده ات چنین کردی.

به حرمت احسان بی پایانت ای مهربانترین مهربانان و ای بخشنده ترین بخشندگان.

آمین

 

آموزش مناجات با خدا

آموزش مناجات با خدا

به حقیقت برو و بگو: آمدم ٬ اگر گفتند : اینجا چرا آمدی ؟ بگو به کجا روم و به کدام در رو کنم؟

این ره است و دگر دوم ره نیست          این در ست او دگر دوم در نیست

اگر گفتند : به اذن کی آمدی؟ بگو شنیدم:

بر ضیافتخانه‌ فیض نوالت منع نیست      در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته

اگر گفتند: تا بحال کجا بودی؟ بگو راه گم کرده بودم.

اگر گفتند: چی آوردی؟ بگو اولاً دل شکسته که از شما نقل است:

در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس     بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است

و ثانیاً:

جز نداری نبود مایه دارائی من         طمع بخششم از درگه سلطان من است

و ثالثا:الهی آفریدی رایگان٬ روزی دادی رایگان٬ بیامرز رایگان٬ تو خدایی نه بازرگان

اگر گفتند: برونش کنید بگو:

نمی روم ز دیار شما بکشور دیگر        برون کنید از این در در آیم از در دیگر

اگر گفتند: این جرأت را از که آموختی؟ بگو از حلم شما.

اگر گفتند: قابلیت استفاضه نداری بگو قابلیت را هم شما افاضه می فرمائید٬باز اگر از تو

اعراض نمودند بگو:

به والله به بالله به تالله  * * * * * * *  بحق آیه نصر من الله

که مو از دامنت دست بر ندیرم  * * * * * *  اگر کشته شوم الحکم الله

اگر گفتند : مذنبی بگو اولاً شنیدم شما غفارید و ثانیاً من ملک نیستم آدم زاده امو ثالثاً:

نا کرده گنه در این جهان کیست بگو   * * * * *   آنکس که گنه نکرده و زیست بگو

من بد کنم و تو بد مکافات دهی  * * * * * *  پس فرق میان من و تو چیست بگو

اگر گفتند: این حرفها را از کجا یاد گرفتی؟ بگو:

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود  * * *  این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

اگر گفتند: چه می خواهی؟ بگو:

جز تو ما را هوای دیگر نیست  * * * * * * * جز لقای تو هیچ در سر نیست

 

 علامه حسن زاده آملی